سنگواره

آذردخت بهرامي
azarakhsh4592@yahoo.com



كمرم درد گرفته. كف پاهايم مي‌خارد. بازويم را يك خار خراشيده. يك سنگ هم به پهلويم فشار مي‌آورد. اين‌ها همه بدجوري به بدنم فشار مي‌آورند. انگار دارند حركت مي‌كنند. كاش كتي‌ ‌اين‌ها نيايند. وول مي‌خورند. نكند كرم هم دارد؟ توي كتاب علوم سال دوممان نوشته بود توي خاك كرم دارد. مثل آدم ننوشته بود كه؛ خبر مرگشان صد تا سؤال از آدم پرسيده بودند، بعد هم نوشته بودند خودتان آزمايش كنيد تا بفهميد اين كرم‌ها از كدام گوري مي‌آيند؟ يك‌ وقت ليزا و فرحناز سرنرسند؟ آن‌ها كه مي‌دانند من نبودم. آن‌ها مي‌دانند من از كرم‌هاي باد‌كرده بدم مي‌آيد. مي‌دانند از سوسك و اين مورچه‌هاي بزرگ مي‌ترسم. مورچه‌هاي مشكي كه گاز مي‌گيرند. كتي‌ مي‌داند من از گاز و هر چه ويشگون و چنگ و خراش است بدم مي‌آيد. هميشه بدم مي‌آمده، ولي كاريش نمي‌شد كرد. مگر به من بود؟ ويشگون كه مي‌گرفت، از جا مي‌پريدم، چشم‌غره‌ كه مي‌رفتم، فكر مي‌كرد ناز مي‌كنم. چنگم كه مي‌ز‌د، تنم مي‌سوخت، اخم مي‌كردم، كثافت‌ مي‌خنديد. مي‌گفت قشنگ اخم مي‌كني. حالا كجاست؟ توي جمع نمي‌بينمش. انگار كرم‌ها هستند كه روي دستم مي‌لولند. مورمورم مي‌شود. عينهو اين است كه آرام پوست بازوي آدم را بليسند، و زبانشان انگار ـ زبانم لال ـ باريك باشد، مثل نيش مار، و پرز داشته‌باشد، مثل... مثل دست و پاي كرم مثلاً. اگر ليزا سربرسد، ممكن است سر و صدا راه بيندازد و نگذارد كارشان را بكنند. كاش نيايد.
نمي‌توانم تكان بخورم. پشتم مي‌خارد. دستم را هم كه نمي‌توانم تكان بدهم. وقتي به رو دراز مي‌كشيدم، خودش را رويم مي‌انداخت و دست‌هايم را محكم با دست‌هايش مي‌گرفت و از شانه‌هايم شروع مي‌كرد. من كه ديگر مي‌دانستم دوست دارد اول سراغ كجا برود،‌ انگار با خودش هم تعارف داشت. تمام نمي‌كرد خبر مرگش هر چه زودتر برود پي كارش. وقتي يكراست نمي‌رفت سر اصل مطلب؛ خنده‌ام مي‌گرفت. خنده را كه روي لب آدم مي‌بينند، عصباني مي‌شوند. حالا هم عصباني شده‌اند. فكر مي‌كنند به آن‌ها مي‌خندم. مسخره‌شان مي‌كنم. حالا ديگر فرقي نمي‌كند. كاش اول دو سه تا از آن درشت‌هايش را بيندازند كه بقيه‌اش را نفهمم. اين پسربچه‌ها اينجا چه مي‌كنند؟ چه مي‌دانند براي چي آمده‌اند؟ دنبال كون باباهايشان آمده‌اند و هاج و واج چشم دوخته‌اند به دستشان. يكي دو تا از آن جغله‌ها، براي خوش‌خدمتي پيش حاج‌آقا، سنگ‌هاي درشتي برداشته‌اند. از وايستادن‌شان معلوم است هدف‌گيري‌هايشان هم خوب است. خدا كند همين دو سه تا اول شروع كنند و زود تمام كنند. حوصله ندارم چند ساعت طول بكشد. هيچ‌كاري را دوست ندارم طول بكشد. مي‌ترسم وسط كار كسي سربرسد.
پشت در قايم مي‌شد و تا من مي‌خواستم بروم تو، مي‌پريد و مي‌گفت: پخ!! سه متر از جا مي‌پريدم. حرصم مي‌گرفت. گريه‌ام مي‌گرفت. زورم كه نمي‌رسيد. نمي‌توانستم كاري كنم. كسي هم كه به حرف من گوش نمي‌داد. پسر شومبول‌طلايشان كه هيچوقت خطا نمي‌كرد، هميشه همه‌ي تقصيرها گردن من بود. گفتنش فقط حواس آن‌ها را به من جلب مي‌كرد، زير سؤال مي‌رفتم كه چرا نمي‌نشينم گلدوزي كنم!؟ يك خانم بايد همه‌ي گلدوزي‌ها را بلد باشد. اسم‌ همه‌شان را هم بايد بلد باشد. ساقه‌دوزي، كُردُنه‌دوزي، زيگزاگ‌دوزي، دندان‌موشي يا حاشيه‌دوزي، تو‌پُردوزي يا ساتن‌دوزي، و انواع و اقسام ژوردوزي و زنجيره‌دوزي، و آن دستمال‌سفره‌ها و روميز‌‌ي‌هاي احمقانه؛ با آن گل‌هاي تكراري. 12 دستمال سفره با يك روميزي بزرگ 12 نفره‌ي تمام‌نشدني. يا آن كوبلن‌هاي پنجاه در هشتاد ريزبافت و هزاررنگ، يا آن گل‌هاي رز بزرگ شماره‌دوزي، روي پارچه‌هاي درشت بافت‌، هر كار هم مي‌كردي اشتباه نكني و تور تنها را ندوزي، باز هم نمي‌شد و پارچه را از قلم مي‌انداختي و دوباره بايد مي‌شكافتي و از نو مي‌دوختي. گل‌هاي رز به آن درشتي را هيچ كجا نديده بودم. هر كدامشان قد يك درخت بودند! يا نه، چرا راه دور برويم؟ عين كون اعظم خودمان! چاق و تپل و سرخ و سفيد!
انگار حاج آقا بالاخره رضايت داد. لابد استخاره كرده و خوب آمده. ساعت ساعت سعدي هست. قمر در عقرب هم نيست، زنش رگل نشده، خودش هم لابد غسل كرده. چه مي‌دانم!؟ من كه هيچ وقت از اين چيزها سردرنياوردم. خوب شد النگوهايم را به فرحناز دادم. شاخ درآورد. گفتم عوض اين كه گير اين كثافت‌‌ها بيفتد، بگذار به تو برسد. حلال حلال است. براي هر مثقالش عرق جبين ريختم. و خنديدم. بغلم كرد و بعد دستم را بوسيد؛ جاي النگوها را؛ و بغضش را قورت داد. فرحناز را هل دادم به سمت در. مي‌ترسيدم سربرسند. طاهر آمده بود دم در و با سنگ به در زده بود و بلند داد زده بود: حاج آقا با بقيه‌ دارند مي‌آيند. انگشترم را هم دادم به كتي. كتي دوستش داشت. هم انگشتر را، هم عباس‌آقا را. مي‌گفت حيف اين عباس‌آقا. يك شب بدهندش دست من، چنان عباس‌آقايي بسازم كه ديگر نلنگد. ما نفهميده‌بوديم مي‌لنگد. صبح‌ها با موتور مي‌آمد دم مغازه، سرظهر هم كركره را مي‌كشيد و با موتور مي‌رفت ناهار مي‌خورد و چرت بعدازظهري و عصر مي‌آمد تا 8 شب اره مي‌كشيد و سمباده مي‌زد. گاهي هم از پنجره مي‌ديديم كه زن و دو بچه‌‌اش را با همان موتورش مي‌برد مهماني. من مي‌گفتم لابد خانه‌ي مادرزنش مي‌برد. كتي مي‌گفت نه، خانه‌ي مادر خودش مي‌برد. دليلش هم بي‌راه نبود: اگر مغازه از پدرش رسيده، خانه‌‌ي ننه‌اش هم بايد نزديك مغازه‌ي پدرش باشد. اهل اين كارها نبود، ما شرط‌بندي كرديم. كتي اصرار كرد. اول هم خودش رفت. راه نداد. شايد اول من مي‌رفتم هم راه نمي‌داد. لابد بعد فكر كرده، نظرش عوض شده. من كه رفتم، بلافاصله راه داد. من شرط را بردم. يادم نيست سر چي بود. كتي با عشوه خواسته بود عباس‌آقا بيايد و پايه‌ي ميزمان را درست كند؛ و با دستش چنان پايه‌ي ميزي نشان داده بود كه خودش از تصورش پقي زده بود زير خنده. اما من محترمانه از او خواسته بودم كه بيايد ميزمان را نگاهي بيندازد و گله كردم كه چرا دوستم را از مغازه‌اتان بيرون كرديد؟ آمد. به كتي راه نداد. اما گذاشت من هر كار كه مي‌خواهم بكنم. بعد هم ده تا هزارتوماني نو گذاشته‌بود روي بالش. كتي حرصش گرفته بود. راه مي‌رفت و پشت زن چادري و ريغونه‌اش بد مي‌گفت. اداي دختر درازش را درمي‌آورد و به پسرش مي‌گفت غوره‌خشكيده. پول‌ها را به كتي هم كه دادم، آرام نشد. گفتم حتماًُ دوستش داري كه اينقدر حرص مي‌خوري!؟ پول‌ها را بوسيد و روي چشمانش كشيد و پسم داد و گفت نه، براش زحمت كشيدي، به اين راحتي‌ها بر باد نده بربادرفته! گفتم ولي تو دوستش داري! سر تكان داد و گفت نه. رفت آشپزخانه و بلند داد زد نه. همه چيز را فهميدم. بعد از آن دو سه باري هم آمد. هر بار به بهانه‌اي. يك بار گفت سمباده يادش رفته، يك بار گفت مي‌ترسم پيچش باز شود، كار از محكم‌كاري عيب نمي‌كند. و هر بار هم ده تا هزار توماني نو گذاشت روي بالش. بار آخر، پانزده تا گذاشت. از كجا مي‌دانست براي كسبه‌ي محل تخفيف ويژه مي‌دهيم؟ براي هم تعريف مي‌كردند؟ كتي مي‌گفت اين‌ها اسم زن‌شان را روي كارت عروسي نمي‌نويسند كه مبادا نامحرم با اسم زن‌شان حال كند. اما خاطرات حال‌كردن‌شان را با آب و تاب براي هم تعريف مي‌كنند؛ كلي هم شاخ و برگ اضافه بهشان مي‌دهند و خودشان هم خركيف مي‌كنند. خسته شدم، چقدر استخاره مي‌كنند؟ مي‌خواهند مشتري‌شان زياد شود؟ نكند بليط مي‌فروشند؟
حاج آقا كه اذن داد، اولي به هدف نخورد. نديدم كي زد. دلشوره گرفته‌ام. نكند كسي سربرسد و نگذارد تمام شود؟‌ نكند يكي بيايد و بگويد من بودم؟ من كه خودم مي‌دانم؛ كتي ‌اين‌ها هم كه مي‌دانند. آن‌ها اگر بيايند بگويند هم، حرف‌شان را كي باور مي‌كند؟‌ فقط خود همان زنك؛ او هم كه روحش خبر ندارد. از كجا بداند؟ اين بار هدف‌گيري‌شان زياد هم بد نبود. درست كه آن زنك نقابدار من نبودم، اما زياد هم فرقي نمي‌كند. نمي‌خواهم بيرون بيايم. تقلا كنم حتماً مي‌توانم؛ اما نمي‌خواهم. بگذار تمام شود. ديگر نمي‌خواهم ريخت هيچ كدام‌شان را ببينم... چرا دلشوره گرفته‌ام؟ راحت باش. خدا بخواهد كسي نمي‌آيد. كسي هم كه بيايد، بالاتر از مردن كه نيست. بگذار اين‌ها هم صواب ببرند.
دومي را آن پسربچه‌‌ي تخس زد. درست روي پيشاني‌ام را هدف گرفته بود. همان‌جا هم خورد. سرم اول داغ شد. بعد سرد شد. و بعد شره‌اي از روي پيشاني‌ام سرازير شد. دو سه تا اينجوري كه بزنند، زود تمام مي‌شود. كاش زودتر تمام شود. كاش كسي نيايد.
مردها دست‌شان مي‌لرزد. به هم نگاه نمي‌كنند. به من هم نگاه نمي‌كنند. حق هم دارند. براي اين كه كسي شك نكند آمده‌اند. نيايند كه يعني آن‌ها هم سر وسري داشته‌اند؛ آمده‌اند تا به حاج آقا نشان بدهند چقدر از اين كار‌ها بدشان مي‌آيد. آمده‌اند كه صواب ببرند. به من نگاه نمي‌كنند. براي همين هم به هدف نمي‌خورد. عيبي ندارد، كمي پيش پسربچه‌ها خيط مي‌شوند. طاهر سنگ بزرگي در دست دارد. براي آن كه پيك موتورسوار زنگ در را نزند و كتي و ليزا را به هم نريزد، مانتو پوشيده بودم و شالي روي سر انداخته بودم و دمپايي‌هايم را پوشيده بودم و رفته بودم سر كوچه. طاهر بلوز سياهي پوشيده بود و داشت پرچم سياه جلو در خانه‌ي زهرا خانم را مي‌بوسيد و ريشه‌هاي پرچم را به سر و صورتش مي‌كشيد. زيرلب داشت صلوات هم مي‌فرستاد كه چشمش به ناخن‌هاي لاك‌زده‌ي من افتاد. به پاهاي لختم هم نگاهي كرد. بدم نمي‌آمد. بي‌كار بودم. تا وقت ناهار هم كمي فرصت بود. خوبي اين پسربچه‌ها اين است كه هول مي‌شوند و زود كارشان را تمام مي‌كنند و مي‌روند. پول هم نمي‌داد، نمي‌داد فداي سرش. يك تار مويش فداي سر اين زن و بچه‌‌دارها؛ به تجربه‌اش هم مي‌ارزيد؛ تا ابد هم يادش مي‌ماند. مي‌توانستم همه‌ي اصول را با دقت و آرامش يك مادر يادش بدهم. پدرش، خودش را هم مي‌كشت، نمي‌توانست اين‌ها را به پسرش ياد بدهد. چه برسد به مادرش. آقا نصرت هم كه مشتري خودم بود. با زنش هم كه سلام و عليكي داشتيم. طفلي فكر مي‌كرد ما دانشجوي شهرستاني بوديم و داشتيم سفت و سخت درس مي‌خوانديم؛ يكي دو بار هم برايمان آش نذري آورد. عجب دستپختي داشت. من كه كاسه‌اش را هم مي‌ليسيدم. كتي مي‌خنديد و مي‌گفت اگر زري‌جون بداند تو تا به حال چه چيزهايش را ليسيده‌اي، تو را با همان دست‌هاي بزرگش خفه مي‌كند. كتي مي‌گفت لابد صبح تا شب دارد رخت مي‌شورد كه اينقدر دست‌هايش بزرگ است. من و كتي هميشه حاضر بوديم پسربچه‌ها را مجاني راه بيندازيم. يك‌جور صفا و صميميت تو كارشان بود. ليزا كه مي‌گفت من از زن‌دارهايش دو برابر مي‌گيرم تا بتوانم پسربچه‌ها را مجاني برگزار كنم. جوان‌ها را هم ارزان حساب مي‌كرد. مي‌گفت با جوان‌ها مي‌روم حال مي‌كنم؛ موتورسواري و ماشين‌سواري و جاده‌چالوس و نوشابه و عشق و حال و سرعت؛ عوضش با زن‌دارها بايد چپيد تو يك سوراخ، تا مبادا آشنايي ـ كسي ببيندشان. براي همين موش‌ و گربه‌بازي‌هايشان مي‌شد باهاشان گران حساب كرد. خاك تو سرشان، دو سه برابر هم مي‌دادند. كتي مي‌گفت همان را اگر به زن‌شان مي‌دادند، زن‌ها برايشان آكروبات‌بازي هم مي‌كردند! به قول ليزا جاي دوست و دشمن را هم نشانشان مي‌دادند. يا به قول فرحناز، اصلاً‌ مي‌گذاشتند جاي دشمنشان را جر واجر كنند! كي به كي است؟ مال خودشان بود، هر جور مي‌خواستند مي‌توانستند عمل كنند. لازم هم نبود به قاضي و حاكم شرع جواب بدهند، قايم‌موشك‌بازي هم نداشت.
موتوري كه آمد و نايلكس ظرف‌هاي يك‌بار مصرف چلوكباب و نوشابه‌ي خانواده را كه داد دستم، مثل هميشه بهش حال ندادم و وقت پول دادن هم دستم را زود پس كشيدم. براي همان اخم كرد و بقيه پولم را پس نداد. زود هم رفت. طاهر ريشه‌هاي پرچم را به چشمش مي‌كشيد و با يك چشمش هم به من و موتوري زل زده بود. موتوري كه رفت، ظرف‌‌هاي غذا را نشانش دادم و بفرما زدم. گفتم اگر ناهار نخوردي، بيا با ما بخور. مانتوام را هم باز و بسته كردم تا شايد بفهمد. نفهميد. گفتم مادرت هميشه نذري برامون مي‌فرسته، بيا تا يه بارم ما جبران كنيم! رفت. بلند گفتم: كباباش حرف نداره‌ها!؟ تندتر رفت. اما چند بار برگشت و نگاه كرد. سنگ طاهر محكم خورد گوشه‌ي لبم. لبم را پاره كرد. خون روي چانه‌ام سرازير شد. به طاهر نگاه كردم و پوزخندي زدم. اين به آن خبر دادنش در. بي‌حساب شديم. پشت پدرش قايم شد. آقا نصرت دستپاچه بود. بلافاصله سنگ كوچكي انداخت. به من نخورد. هدفگيري‌اش فاجعه بود. همه فهميدند نخواسته بزند. طاهر فرار كرد. آقا نصرت هم با عجله پشت سرش رفت. دو سه تا زن چادري هم ايستاده‌اند. يكي‌اشان صورتش را سفت و سخت چسبيده. توي دستش چند تا النگو دارد. چادر از كجا آورده؟‌ انگار فرحناز است. لابد دارد گريه مي‌كند. شانه‌هايش مي‌لرزد. گردنم را صاف مي‌كنم تا فكر نكند ترسيده‌ام. چرا تمامش نمي‌كنند؟ من كه تقلا هم نمي‌كنم؟ حاج آقا دلش سوخته لابد. دوباره تذكر داد كه اگر بتوانم بيرون بيايم، حكمم لغو مي‌شود. فرخناز اشاره مي‌كند كه تلاش كن. نمي‌‌خواهم. فقط خدا كند كسي سرنرسد. مرا برده بود پشت‌بام تا با هم پوشال‌هاي كولر را آب بكشيم. مي‌ترسيدم كسي سربرسد. گفت كاري كه نمي‌كنيم، داريم كولر را سرويس مي‌كنيم. كولر را هم سرويس كرديم. من شلنگ را گرفتم و او پوشال‌ها را آب كشيد. كي باور مي‌كرد؟‌ ـ پشت‌بام، غروب، دختر و پسري جوان. ـ خواستيم كه برگرديم، مادر و خواهرش از خريد آمده بودند. چاره‌اي نداشتيم، بايد از جلو آن‌ها مي‌گذشتيم و مي‌رفتيم. وقت سلام و احوالپرسي، با تمسخر به هم نگاه كردند. عيبي ندارد، پسر است ديگر، هرچه به اين پدرش مي‌گويم برايش زن بگير، گوش نمي‌كند. قربان شومبولش بروم، خب چه كند، براي خودش مردي شده، گاهي هوس مي‌كند. بهتر از اين است كه هول هولي زن بگيرد و خودش را بدبخت كند. اينجوري كم‌خرج‌تر هم هست. قربان قد و بالايش بروم. عيبي ندارد. هر كار مي‌كند، توي خانه‌ي خودمان بكند، بهتر است كه دوست و آشنا بفهمند. از همان اول گفته بودم نكند مادرت از خريد زود بيايد؟ گفته بود نه؛ خريدشان هميشه طول مي‌كشد. اما نكشيده بود و زود آمده بودند.
بالاخره حاج‌آقا هم دل را به دريا زد. سنگ او هم كوچك بود. خورد به گوشم. اصلاً احساس نكردم. لابد دلش نيامده؛ ياد گذشته‌ها افتاده. خوب است اين يكي معرفت دارد! چقدر آقاست! كاش عمري باقي بود و باز هم در خدمتش بوديم! به ياد گذشته‌ها! كاش مي‌شد به كتي و ليزا بگويم به خاطر من هم كه شده ملاحظه‌اش را بكنند؛ تخفيف بدهند. از زن‌ها كسي سنگ نينداخت. اما پسربچه‌ها با غش‌غش خنده با هم مسابقه مي‌دهند. يكي ريزه‌ميزه آن وسط‌ها هست كه سنگ‌هاي سنگيني برمي‌دارد. يكي را هم هدر نداده. فلفل نبين چه ريزه! سر و پيشاني‌ام را او شكسته. له شدن دماغم هم كار اوست. آنقدر از دماغم خون ريخته كه خاك جلو سينه‌ام گٍل شده. گِل ارغواني، با لخته‌هاي خون و شن و ماسه‌هاي شناور در آن.
در را ‌بستم و پشت در ايستادم تا نواربهداشتي‌ام را عوض كنم. ناگهان از پنجره ‌پريد تو و ‌گفت: پخ! و ‌خنديد و ‌گفت: ترسيدي، نه!؟ و از اتاق بيرون ‌رفت. ‌رفتم تا به مامان بگويم. پشت در آشپزخانه ‌ايستاد؛ تا ‌رسيدم و دهان باز ‌كردم كه گله كنم، ‌پريد وسط و با خنده ‌گفت: پخ! و مامان با خنده ‌گفت: الهي بگردم! نكن عزيز دلم! ممكنه يه وقت خواهرت بترسه! به طرف دستشويي ‌رفتم. دستانم را با حرص با آب و صابون ‌شستم و خشك ‌كردم. تا ‌خواستم برگردم،‌ پريد و با كركر خنده گفت: ‌پخ!
اول پشت‌بام را آب‌پاشي كردم تا خنك شود. بعد چادرشب‌ها را ‌انداختم و بعد رختخواب‌ها را پهن ‌كردم و ملافه‌ها را كنار تشك‌ها ‌گذاشتم؛ بعد هم پشه‌بندها را ‌بستم. تا ‌خواستم از راه‌پله برگردم، سر راهم سبز ‌شد. بي‌سر و صدا، با ملافه‌اي بر روي سر. مي‌دانستم مي‌آيد. اما هميشه مي‌ترسيدم. از جا ‌پريدم. ملافه‌ را از سرش ‌كشيدم و دنبالش ‌كردم. نرسيدم؛ وقتي ‌رسيدم كه پشت مامان قايم ‌شده‌بود و كاريش نمي‌شد كرد. ملافه را روي سرش پرت ‌كردم و بي‌هيچ حرفي ‌رفتم. صداي آهسته‌ي قربان‌صدقه‌رفتن مادر را توي راهرو شنيدم.
هر دو روي تخت بوديم و زيرملافه وول مي‌زديم كه صدايي از اتاق پذيرايي آمد. از اولش چندبار ‌گفتم كسي نيايد؟‌ مي‌خنديد و مي‌گفت نه، چقدر مي‌ترسي؛ همه رفته‌‌اند مشهد. هيچ‌كس اينجا نيست. گفتم دست خودم نيست، مي‌ترسم. ‌گفت هر كه آمد با من. سر و صدا را كه شنيد، سراسيمه بلند شد و رفت. شلوارش را توي راهرو پوشيد. برادرش بود. از خوابگاه آمده بود مداركش را ببرد. مجبور شد بفرما بزند و وانمود كند اين‌كاره‌ام. انگار جرمش سبك‌تر مي‌شد. چندشم شد. گذاشتم هر كار مي‌كنند بكنند. به خاطر آبروي او. ـ چقدر احمق بودم. ـ آخرش هر دو برادر مي‌خنديدند. نفس‌نفس مي‌زدند و روي شانه‌ي هم مي‌زدند. بزرگتر به خاطر كلكي كه زده بود و كلكش خوب گرفته بود مي‌خنديد و كوچكتر به خاطر اين كه بزرگتر آدم حسابش كرده‌بود و توي بازي راهش داده بود. چقدر خوب جوابش را داده بود. لابد از قبل فكرش را كرده بود كه خيالش آنقدر جمع بود. ترسم الكي نبود. هيچوقت الكي نيست. يكي سر رسيده بود. هميشه يكي از راه مي‌رسد و دل آدم هري مي‌ريزد پايين. خدا خدا مي‌كردم از راه برسد. همان يك بار بود كه از ته دل مي‌خواستم يكي از راه برسد. او از راه برسد. بايد مرا مي‌ديد. بايد ما را مي‌ديد. مي‌خواستم ما را ببيند؛‌ تا ببينم چه حسي دارد؟‌ در را كه باز كرد، ما را كه ديد، من بلند شدم و گذاشتم تا خوب همه چيز را ببيند. كار خودش بود. جرمش را سبك كرده بودم، نجاتش داده بودم. برادرش هم بفرما زد! اما او نيامد. ديگر هم نيامد. اما برادرش مرا به همه‌ي دوستانش معرفي كرد و همه‌ي دوستانش هم مرا به همه‌ي دوستان‌شان معرفي كردند.
سرم گيج مي‌رود. آن پسربچه هنوز با جديت دارد سنگ پرت مي‌كند. كاش كسي جلويش را نگيرد. چندتايي هم غريبه هستند. تا به حال هيچ‌كدام‌شان را نديده‌ام. آشناها كنار كشيده‌اند؛ يواش يواش جيم شده‌اند. دو سه تا خبرنگار سمج هم چپ و راست از من عكس مي‌گيرند. دوربين‌هايشان را روي خون‌هاي دلمه‌بسته و مگس‌هايي كه دور و برم چرخ مي‌زنند، تنظيم مي‌كنند و چليك و چليك عكس مي‌اندازند. چقدر مشهور شده‌ام!. مي‌گفت راستش را بگو، تو آنقدر حرفه‌اي هستي كه نمي‌شود قبول كرد بار اولت است. حتي باور نمي‌كرد كه فيلم هم نديده‌ام. مي‌گفت مگر مي‌شود؟ فيلم را كه ديگر اين روزها همه مي‌بينند! ‌گفتم: همه بله، اما من نه. در خانه كه نمي‌شد اين‌جور فيلم‌ها را ديد! خانه‌ي دوستانم هم كه اجازه نداشتم بروم. ‌گفت: يك فيلم دارم كه زنش عين توست! نقاب دارد،‌ اما قد و هيكلش خود خود توست! با خنده ‌گفت: خالش هم درست جاي خال توست! با همان اندازه و همان رنگ! گفتم: اما مثل من كه نيست! كيفيتش را مي‌گويم! گفت: اتفاقاً كيفيتش هم مثل خود توست! گفتم: از كجا مي‌داني؟ گفت: مي‌دانم ديگر!
عجب ضرب‌شستي! چه پسر سمجي! بزن، آن يكي دو تا را هم كه داري بزن. زود بزن، تمامش كن. دندانم خرد شد؛ تف كردم بيرون. چانه‌ام له شده. آفرين پسر! عجب شجاعتي! سنگ‌هايش تمام شد؛ به سنگ‌ريزه رضا نداد. پاورچين آمد تا سنگ‌هاي درشت را جمع كند! روي پا نشست، آهسته دست دراز كرد تا سنگ را بردارد. سنگ خوني بود. سنگ را پرت كرد و دستش را به شلوارش پاك كرد. خواست سنگي ديگر بردارد. آهسته گفتم: ببينم مي‌توني پنج دفعه سرمو نشونه بگيري!؟ بغلش را پر سنگ كرده بود. سنگ‌هاي خيس را برنداشته‌بود. زيرلب گفتم: كاشكي كسي سر نرسه.
با حوله صورتم را خشك مي‌كردم. آهسته مي‌آمد جلو رويم مي‌ايستاد. حوله را كه برمي‌داشتم، ناگهان او را جلو رويم مي‌ديدم. مي‌خنديد: ترسيدي نه!؟ اگر مي‌گفتم نه،‌ راضي نمي‌شد و تا آخر شب آنقدر مرا مي‌ترساند تا به گريه بيفتم. اما آن اواخر ياد گرفته بودم وانمود كنم خيلي ترسيده‌ام و از ترس به گريه افتاده‌ام، تا زودتر ولم كند به حال خودم.
مي‌گفت: بازويم را چنگ بزن! مي‌زدم. مي‌گفت: اينجاها را هم بزن! مي‌زدم. مي‌خنديد و مي‌گفت: يه كم محكم‌تر! مي‌گفتم: آخه مي‌ترسم دردت بياد! ‌مي‌گفت: اون مهم نيست! مي‌خوام يه چند روزي رو بازوم بمونه! مي‌گفت: دادبزن. مي‌گفتم: چرا؟ مي‌گفت: داد بزن ديگه! مي‌گفتم: آخه چرا؟ بقيه مي‌شنفن! مي‌خنديد و مي‌گفت: منم مي‌خوام بشنفن! سوييت مستقل داشت. بقيه‌ي خانواده‌اش جدا بودند. مي‌خواست همه بشنوند. قدش خيلي كوتاه بود، از اين كوتوله‌ها. از خدايش بود يكي سربرسد و ببيندمان. سه تا برادر داشت و دو تا خواهر. از آن آتيشي‌ها بود! گرچه با آن كارهايش زهرمارم مي‌كرد؛ اما هيچ وقت خدا هم هيچ كسي نيامد. لابد باور نمي‌كردند، شايد فكر مي‌كردند فيلم گذاشته‌!
مردي پشت سر پسرك درآمد و دستش را گرفت و با تشر بردش بيرون از جمعيت. اه، خاك تو سرت دختر! چقدر بدشانسي! مردك آشنا بود. مشتري نبود، اما هم‌محل بود! دندت نرم، حالا بمان با همين سنگريزه‌هايي كه هر از چندگاهي يكي به طرفت مي‌اندازد، يك خاكي توي سر خودت كن! خسته‌شده‌اند انگار. شور و حالشان خوابيده. فقط منتظرند ديگران بيندازند و آن‌ها فقط تمام شدن كار را ببينند. شايد مي‌ترسند خيط شوند! شايد مي‌ترسند آن‌ها نفر آخر باشند! شايد شك كرده‌اند! نكند حاج آقا نظرش عوض شود؟ بايد حواسم باشد يك‌وقت از دهنم در نرود كه من نبودم. من آن زن نقابدار توي فيلم نبودم. تو را به خدا، يكي دو تاي ديگر مانده. بجنبيد، الان يكي سر مي‌رسد‌ها!؟

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

31053< 13


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي